بهاره قانع نیا - اتفاقی که امشب برای من افتاد مثل یک معجزه بود، معجزهای که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشود.
نهتنها فراموشش نمیکنم که هر وقت یادش میافتم، دلم از شدت شوق میلرزد.
بعدازظهر بود، حوالی ساعت ۴ بابا داشت وضو میگرفت و میخواست زودتر برود حسینیه، هم به این دلیل که متولی افطاری امشب پدربزرگ بود و هم برای خاطرجمعی و دلگرمی مامانبزرگ که فقط وقتی بابا را در مراسم میدید اتفاق میافتاد.
مامان مقدمات رفتن بابا را آماده کرده بود.
شال سبزش را گذاشته بود دم دست و پیراهن مشکیاش را مرتب و صاف اتو زده بود و گذاشته بود روی گوشهی مبل. چشمش یکسره به حسنا و حلما بود که سروقت لباس نروند و اتویش را به هم نزنند.
من هم حاضر و آماده، کمین کرده بودم پشت در و چشم میکشیدم بابا لباس بپوشد و قصد رفتن کند. نقشهام این بود که دقیقهی ۹۰ بپرم وسط و از بابا بخواهم که مرا هم با خودش زودتر ببرد حسینیه.
اما تنها نگرانیام مامان بود که اجازه ندهد همراه بابا بروم و کمکحال پدربزرگ بشوم؛ بهانهاش هم این باشد که نمیتواند حلما و حسنا را تنهایی تا حسینیه ببرد و من حتما باید کنارش باشم و کمکش کنم.
توی دلم خداخدا کردم مامان حرفی نزند و بگذارد همراه بابا زودتر از بقیه بروم. بابا که لباس پوشید و شال سیاهش را انداخت، از پشت در پریدم بیرون. گفتم: «در خدمتم قربان!»
بابا لبخندی زد و گفت: «خدمت از ماست جناب. ماشاءا... حاضر و آماده، تیپ مجلسی زدهاید! بهسلامتی جایی تشریف میبرید؟»
کم نیاوردم و گفتم: «بله، در معیت پدر بزرگوارمان تشریف میبریم حسینیه برای کمک به مراسم افطاری شب بیستویک رمضان که اتفاقا متولیاش پدربزرگمان است.
بابا برگشت سمتی که مامان نشسته بود و زل زد به او. مامان هم خیره شد توی چشمهای من!
همان جریانی که حدس میزدم داشت اتفاق میافتاد.
دوباره توی دلم خدا را صدا زدم.
مامان گفت: «آخه اگه شما دو نفر زودتر باهم برین، چند ساعت دیگه که اذان دادند، من چهطوری دست تنها با این دوتا بچه بیام حسینیه؟»
بابا سری تکان داد و گفت: «بله، حق دارید. بهتر است ایلیا جان بماند خانه و همراه شما همان نزدیک افطار بیاید.»
از اولش هم میدانستم اینطوری میشود، الکی خودم را سنگ روی یخ کرده بودم. دلشکسته میخواستم برگردم سمت اتاقم که یکدفعه انگار معجزهای رخ داد.
مامان ۹۰ درجه تغییر زاویه داد و گفت: «اما خب، از طرفی یک امشب که طوری نمیشه، اون هم امشب که از قدیم گفتهاند فضیلتش بهتر از هزار شبه! برو پسرم. اشکالی نداره. خودم یک کاریش میکنم. خیلی دوست دارم شما هم توی مراسم قبل افطار مشارکت کنی.
دنیا رو چه دیدی؟ چشم به هم بزنیم اینقدر تند و سریع میچرخه که انشاءا... یک روز خودت متولی افطاری شب بیست ویکم رمضان همین حسینیه میشی.»
خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا صدایم را شنیده و دل مامان را نرم کرده بود، از این که بابا با افتخار دستم را گرفت و مرا همراه خودش به حسینیه برد.